سلام خدا ! امروز روز عجیبی است. همه ی بچه های مرکز حال و هوای خاصی دارند.چند روزی می شود که یک عملیات درست و حسابی نداشته ایم ولی تو را شکر که هیچ خانه ای را گرفتار حریق نکردی. همینطور که می نوشتم ناگهان صدای آژیر حریق بلند شد و به ما اطلاع دادند که ساختمان پلاسکو آتش گرفته است و ما باید سریع حرکت کنیم. خلاصه نفهمیدم چگونه وسایلم را برداشتم و سوار ماشین مرکز شدم خدایا خودت کمک کن بتوانیم آتش را مهار کنیم و اجناس مردم را از این پاساژ عظیم در بیاوریم.راستی مردم راه را بسته اند و به سختی می توانیم از لا به لای این سیل انبوه جمعیت بگذریم.مردم به جای اینکه کنار بروند ایستاده اند و فیلم برداری می کنند. بلاخره پس از مدتی طولانی توانستیم به ساختمان برسیم.سریعا از ماشین خارج شدیم و به داخل ساختمان رفتیم. همه جا پر از دود است. به طبقه ی بالا رفتیم و چند نفر از مردم را به کمک بچه ها از ساختمان خارج کردیم. می خواستیم به طبقه های بالایی هم کمک رسانی کنیم. داشتم از پله ها بالا می رفتم که فهمیدم موبایلم دارد زنگ میخورد.تلفنم را برداشتم مادرم بود.جواب دادم و گفتم : جانم مادر من الان درگیر عملیاتماگر می شود قطع کنید من بعدا تماس می گیرم .- پسرم دلم شور میزند کی برمیگردی؟ - مادر جان قول میدهم پس از اینکه آتش را خا موش کردیم برگردم. - باشد پسرم راستی این تلفن هم به درد من نمیخورد چشم هایم دکمه ها daftar ensha...
ادامه مطلبما را در سایت daftar ensha دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cdaftarenshayemand بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1396 ساعت: 8:06